نوشته شده در تاريخ 26 مهر 1389برچسب:, توسط حسین |

 

 

 

 

 

 

همراه دقایق من... 

شیوه چشم ترا دوست میدارم که این تازه ترین سبک مهربانیست.

 

طرزنگاهت بادلم آشناست

 

گویی سالها همسایه دیواربه دیوار دلی منی وبابی بهانه ترین بهانه های دلم همراه...

 

میدانم عاشق توبودن آرزوی همگان است

 

امامن خودبه تنهایی این عشق بزرگ راحمل خواهم کرد

 

چراکه عاشق توبودن بزرگتربن غروراست وچه غروری شیرین ترازداشتن معبودی همچون تو.

 

ای همان صمیماته تربن بیت غزلم...

 

تماشایت راازدلم دریغ مکن که بی تو

 هرگز سپیده رانخواهم دید.


نوشته شده در تاريخ 26 مهر 1389برچسب:, توسط حسین |


کاش مي شد سرزمين عشق را در ميان گامها تقسيم کرد
کاش مي شد با نگاه شاپرک عشق را بر آسمان تفهيم کرد
کاش مي شد با دو چشم عاطفه قلب سرد آسمان را ناز کرد
کاش مي شد با پري از برگ ياس تا طلوع سرخ گل پرواز کرد
کاش مي شد با نسيمشامگاه برگ زرد ياس ها را رنگ کرد
کاش مي شد با خزان قلبها مثل دشمن عاشقانه جنگ کرد
کاش مي شد در سکوت دشت شب ناله غمگين باران را شنيد
کاش مي شد بعد دست قطره هايش را گرفت تا بهار آرزو ها پر کشيد
کاش مي شد مثل يک حس لطيف لا به لاي آسمان پر نور شد
کاش مي شد چادر شب را کشيد از نقاب شوم ظلمت دور شد
کاش مي شد از ميان ژاله هاجرعه اي از مهرباني را چشيد
كاش مي شد در جواب خوبها جان هديه داد سختي و نامهرباني را نديد
کاش مي شد با محبت خانه ساخت يک اطاقش را به مرواريد داد
کاش مي شد آسمان مهر را خانه کرد و به گل خورشيد داد
کاش مي شد بر تمام مردمان پيشوند نام انسان را گذاشت
کاش مي شد که دلي را شاد کرد بر لب خشکيده اي يک غنچه کاشت
کاش مي شد در ستاره غرق شد در نگاهش عاشقانه تاب خورد
کاش مي شد مثل قوهاي سپيد از لب درياي مهرش آب خورد
کاش مي شد جاي اشعار بلند بيت ها راساده و زيبا کنم
کاش مي شد برگ برگ بيت را سرخ تر از واژه رويا کنم
کاش مي شد با کلامي سرخ و سبز يک دل غمديده را تسکين دهم
کاش مي شد در طلوع باس ها به صنوبر يک سبد نسرين دهم
کاش مي شد با تمام حرف ها يک دريچه به صفا را وا کنم
کاش مي شد در نهايت راه عشق آن گل گم گشته را پيدا کنم.

نوشته شده در تاريخ 26 مهر 1389برچسب:, توسط حسین |

من از زمانه که دسـت تـو داد تقدیرم، هـنوز هم که هـنوز اسـت سخت دلگیرم، تو رفته ای ومن اندر در

هجوم خاطره ها، چو قـاب عـکس قدیمی اســیر تصویرم.

باران از راه رسید، عشق را دوباره در مزرعه ی خالی تنم پرورانید، زندگی را در آسمان آبی چشمم

حس کرد، ناگهان پاییز عشقم از راه رسید، آری رفت ولی هنوز قلبم برای اوست

کوچه کوچه بغض هایم شد مسیر رفتنش
هق هق این کودک احساس را نشنید و رفت
دفتر غم های

من در پیش چشمش باز بود
خاطرات تلخ و شیرینی به من بخشید و رفت

آمد از باغ نگاهم برگ سبزی چید و رفت
واژه امید از چشمان من دزدید و رفت
او که عمری با غزلهای

دلم خو کرده بود
عاقبت از ایل چشم شاعرم کوچید و رفت

پلکهای مرطوب مرا باور کن، این باران نیست که میبارد، صدای خسته ی من است که از چشمانم

بیرون میریزن


میان تو و من فاصله ایست به پهنای یک عمر شاید؛ زیاد که نیست ؟
چه رنجی میکشم

من … چه تحملی میکنی تو !!!
آغوشمان باز خواهد بود برای رسیدن خسته که نمیشوی ؟
چه اگر

برسم … چه اگر نرسی
چه اگر نیایم …چه اگر نیایی
نوشته شده در تاريخ 26 مهر 1389برچسب:, توسط حسین |

رویای با تو بودن را نمی توان نوشت نمی توان گفت و حتی نمیتوان سرود
با تو بودن قصه شیرینی است به وسعت تلخی تنهایی
و داشتن تو فانوسی به روشنایی هر چه تاریکی در نداشتند
و...و من همچون غربت زدای در اغوش بی کران دریای بی کسی
به انتظار ساحل نگاهت می نشینم و می مانم تا ابد
وتا وقتی که شبنم زلال احساست زنگار غم را از وجودم بشوید
بانوی دریای من...
کاش قلب وسعت می گرفت شمع با پروانه الفت می گرفت
کاش توی جاده های زندگی خنده هم از گریه سبقت می گرفت

نوشته شده در تاريخ 26 مهر 1389برچسب:, توسط حسین |

فاصله...

بگير دستاي تنهامو که بي دست تو غمگينم

به تلخي هاي دلتنگي ، کنار غصه  ميشينم

من از اين بيقراري ها ، سراغ عشقو ميگيرم

به چشمات خيره ميمونم ، بپاي عشق مي ميرم

همه ساعات بودن  رو، شمارش ميکنم با غم

"زمان" با " فاصله " دست داد، که دوريم هردومون از هم

اگرچه اين دل تنها ، فقط از عشق  ميخونه

ولي درکُنج تنهائي ، دلم، از" فاصله"  خُونه

براي بي پناهي هاش، همش آغوش غم  بازه

تـُو روياش، با خيال تو، اميدِ تازه  مي سازه

...

تو باورکن که  قلب من، توي غربت پريشونه

ميخواد دوري کنه  ازغم ، ولي بي تو  نميتونه

 بگير دستاي تنهامو، که قلبم بي تو بي تابه

هميشه چشم بيدارم ، ميون گريه ميخوابه

همه ساعات بودن  رو شمارش ميکنم با غم

"زمان" با " فاصله " دست داد، که دوريم هردومون از هم

...

دلي که توي جام تو، شرابِ صبر ميريزه

خودش صبروقرارش نيست،  خودش از غصه لبريزه

من از رنجِ جدائي ها ، نگاهو برتو ميدوزهم

پيش چشم تو ميخندم ، ولي در سينه ميسوزم

همه ساعات بودن  رو شمارش ميکنم با غم

"زمان" با " فاصله " دست داد، که دوريم هردومون از هم

نوشته شده در تاريخ 26 مهر 1389برچسب:, توسط حسین |
می نویسم...
 
 
می نویسم از سکوت سرد زندگی؛ از سردی نمناک زندگی
از قشنگی گلای یاس ؛ که بی منت نشسته بر روی خاک
از آسمان آبی پاک این سرزمین ؛ که با تمامی بدی باز می بار بر سر مردمان بی دریغ
می نویسم از سکوت سرد فاصله ,؛ که این روزها شده ردپای هر حادثه
از بوی خاک باران زده ؛ خنده شاد کودک همسایه
می نویسم از لحظه های بکر زندگی ؛  که پر شده از هوای بی احساس کهنگی
از پرواز لحظه های ناب پر امید ؛ تنها شدن در خود و دنیای خود
می نویسم از خاطره های گمشده   ، در پیچ و خم دلتنگی های سرد سرب شده
از فراموشی دل ز یاد خود ؛ از دیوانگی ها و بیگانگی های خود
از کشتن دل در شب های سرد ؛ باور دل باختن دل در یک روز سخت
می نویسم از فراموشی دل از داشته ها ؛ نشستن و فکر کردن تنها به اندکی نداشته ها.
نوشته شده در تاريخ 26 مهر 1389برچسب:, توسط حسین |

تلنگر...

یه روزی میشه که دیگه به تنهایات عادت میکنی ؛ مونس شب و روز تنهایات خود خودت میشی ؛ میشینی شبا تا خود صبح واسه خود حرف میزنی ؛ از بدی روزگار و قشنگی لحظه هاش واسه خودت گلای رنگی میکشی ؛ خودت میشی همه کست ؛ با بودن خودت  دلتنگی هم واست بی معنی میشه ؛ روز و شبت به یاد خودت دلتنگ میشه , روزها از پی هم میان و میرن تا میرسی به یه غریبه ؛ غریبه ای که اومده واسه تلنگر زدنت ؛ اومده یادت بندازه که...
تو این دنیای شلوغ که پر شده از آدمای جورواجور تنهایت چقدر بزرگه ؛ و بعد بی سر و صدا بزاره بره ؛ غریبه میره و تو  با تنهایات دوباره تنها میشی ، تنها درست مثل همون روزای اول...
دل نوشته امروز:.دوست خوب داشتن بهتر از تنهایی و تنهایی بهتر از با هر کس بودن است

نوشته شده در تاريخ 25 مهر 1389برچسب:, توسط حسین |

تلنگر...

یه روزی میشه که دیگه به تنهایات عادت میکنی ؛ مونس شب و روز تنهایات خود خودت میشی ؛ میشینی شبا تا خود صبح واسه خود حرف میزنی ؛ از بدی روزگار و قشنگی لحظه هاش واسه خودت گلای رنگی میکشی ؛ خودت میشی همه کست ؛ با بودن خودت  دلتنگی هم واست بی معنی میشه ؛ روز و شبت به یاد خودت دلتنگ میشه , روزها از پی هم میان و میرن تا میرسی به یه غریبه ؛ غریبه ای که اومده واسه تلنگر زدنت ؛ اومده یادت بندازه که...
تو این دنیای شلوغ که پر شده از آدمای جورواجور تنهایت چقدر بزرگه ؛ و بعد بی سر و صدا بزاره بره ؛ غریبه میره و تو  با تنهایات دوباره تنها میشی ، تنها درست مثل همون روزای اول...
دل نوشته امروز:.دوست خوب داشتن بهتر از تنهایی و تنهایی بهتر از با هر کس بودن است

نوشته شده در تاريخ 25 مهر 1389برچسب:, توسط حسین |

 

 

چشماي مغرورش هيچوقت از يادم نميره .
رنگ چشاش آبي بود .
رنگ آسموني که ظهر تابستون داره . داغ داغ…
وقتي موهاي طلاييشو شونه مي کرد دوست داشتم دستامو زير موهاش بگيرم
مبادا که يه تار مو از سرش کم بشه .
دوستش داشتم .
لباش هميشه سرخ بود .
مثل گل سرخ حياط . مثل يه غنچه …
وقتي مي خنديد و دندوناي سفيدش بيرون مي زد اونقدرمعصوم و دوست داشتني مي شد که اشک توي چشمام جمع ميشد.
دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .
ديوونم کرده بود .
اونم ديوونه بود .
مثل بچه ها هر کاري مي خواست مي کرد .
دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم .
مي دونست وقتي نگام مي کنه دستام مي لرزه .
اونوقت دور لباش هم قرمز مي شد .
بعد مي خنديد . مي خنديد و…
منم اشک تو چشام جمع ميشد .
صداي خنده اش آهنگ خاصي داشت .
قدش يه کم از من کوتاه تر بود .
وقتي مي خواست بوسش کنم
چشماشو ميبست
سرشو بالا مي گرفت
لباشو غنچه مي کرد
دستاشو پشت سرش مي گرفت و منتظر مي موند .
من نگاش مي کردم .
اونقدر نگاش مي کردم تا چشاشو باز مي کرد .
تا مي خواست لباشو باز کنه و حرفي بزنه
لبامو مي ذاشتم روي لبش .
دوست داشت لباشو گاز بگيرم .
من دلم نميومد .
اون لبامو گاز مي گرفت .
چشاش مثل يه چشمه زلال بود ?صاف و ساده …
وقتي در گوشش آروم زمزمه مي کردم : دوستت دارم
نخودي مي خنديد .
شبا سرشو مي ذاشت رو سينمو صداي قلبمو گوش مي داد .
من هم موهاشو نوازش ميکردم .
عطر موهاش هيچوقت از يادم نميره .
دوست داشت وقتي بغلش مي کردم فشارش بدم
لباشو مي ذاشت روي بازوم و مي مکيد?
جاش که قرمز مي شد مي گفت :
هر وقت دلت برام تنگ شد? اينجا رو بوس کن .
منم روزي صد بار بازومو بوس مي کردم .
تا يک هفته جاش مي موند .
معاشقه من و اون هميشه طولاني بود .
تموم زندگيمون معاشقه بود .
هميشه بعد از اينکه کلي برام ميرقصيد و خسته مي شد
ميومد و روي پام ميشست .
دستمو مي گرفت و مي ذاشت روي قلبش
مي گفت : ميدوني قلبم چي مي گه ؟
مي گفتم : نه
مي گفت : ميگه لاو لاو ? لاو لاو …
بعد مي خنديد . مي خنديد ….
منم اشک تو چشام جمع مي شد .
اندامش اونقدر متناسب بود که هر دختري حسرتشو بخوره .
مثل مجسمه مرمر ونوس .
تا نزديکش مي شدم از دستم فرار مي کرد .
مثل بچه ها .
قايم مي شد .. جيغ مي زد .. مي پريد .. مي خنديد …
وقتي مي گرفتمش گازم مي گرفت .
بعد يهو آروم مي شد .
به چشام نگاه مي کرد .
اصلا حالي به حاليم مي کرد .
ديوونه ديوونه …
بيشتر شبا تا صبح بيدار بودم .
نمي خواستم اين فرصت ها رو از دست بدم .
مي خواستم فقط نگاش کنم .
هيچ چيزبرام مهم نبود .
فقط اون …
من مي دونستم (( بهار )) سرطان داره .
خودش نمي دونست .
نمي خواستم شاديشو ازش بگيرم .
تا اينکه بلاخره بعد از يکسال سرطان علايم خودشو نشون داد .
بهار پژمرد .
هيچکس حال منو نمي فهميد .
دو هفته کنارش بودم و اشک مي ريختم .
يه روز صبح از خواب بيدار شد
دستموگرفت
آروم برد روي قلبش
گفت : مي دوني قلبم چي مي گه؟
بعد چشاشو بست.
تنش سرد بود .
دستمو روي سينه اش فشار دادم .
هيچ تپشي نبود .
داد زدم : خدا …
بهارمرده بود .
من هيچي نفهميدم .
ولو شدم رو زمين .
هيچي نفهميدم .
هيچکس نمي فهمه من چي ميگم .
هنوز صداي خنده هاش تو گوشم مي پيچه
هنوزم اشک توي چشام جمع مي شه
هنوزم ديوونه ام.


 

 

نوشته شده در تاريخ 25 مهر 1389برچسب:, توسط حسین |

 

می نویسم...
 
 
می نویسم از سکوت سرد زندگی؛ از سردی نمناک زندگی
از قشنگی گلای یاس ؛ که بی منت نشسته بر روی خاک
از آسمان آبی پاک این سرزمین ؛ که با تمامی بدی باز می بار بر سر مردمان بی دریغ
می نویسم از سکوت سرد فاصله ,؛ که این روزها شده ردپای هر حادثه
از بوی خاک باران زده ؛ خنده شاد کودک همسایه
می نویسم از لحظه های بکر زندگی ؛  که پر شده از هوای بی احساس کهنگی
از پرواز لحظه های ناب پر امید ؛ تنها شدن در خود و دنیای خود
می نویسم از خاطره های گمشده   ، در پیچ و خم دلتنگی های سرد سرب شده
از فراموشی دل ز یاد خود ؛ از دیوانگی ها و بیگانگی های خود
از کشتن دل در شب های سرد ؛ باور دل باختن دل در یک روز سخت
می نویسم از فراموشی دل از داشته ها ؛ نشستن و فکر کردن تنها به اندکی نداشته ها.

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.