فریاد بی صدا
نوشته شده در تاريخ 27 آبان 1389برچسب:انتظار کشیدن, توسط حسین |

 

وقتی گفتند در راهی، چشمانم پر از اشک شوق بود.
حس کردنت، شوق آمدنت و در آغوش کشیدنت ...
همه و همه نوید روزهای خوب و خوش را میداد.
اما چرا گاهی اوقات همه چیز آنطور که باید پیش نمی رود ؟
هنگامیکه فهمیدم نمی آیی ...
هیچکس نمیدانست این رنج چه کرد با روز و شبهای من !
روزها از درون می گریستم.
زیرا نمی خواستم ناراحتی من باعث رنجش دیگران شود.
اما سکوت شبها را با صدای هق هق گریه هایم می شکستم.
سیاهی و تاریکی را با اشکهایم از چهره شب می زدودم.
و باز هم صبح فرا میرسید و بغض و سکوت!
اما بگمان برخی این درد و غم و غصه برایم کافی نبود.
زیرا گناه نبود تو را نیز بمن نسبت دادند.
درک و تحمل این موضوع در توانم نبود.
با این حال آن ایام هم سپری شد، اما گاهی نبودنت تاب و تحمل از من میگیرد.
حس می کنم تکه ای از قلبم و وجودم را گم کرده ام.
گاهی با خود می اندیشم که چرا نمی توانم آنجایی باشم که تو هستی؟
اما ...
تمام این حرفها بهانه ای بود که بدانی یادت همواره در خاطرم ماندگار است.
با اینکه هیچ وقت ندیدمت اما...
دلم برایت تنگ شده!!!



.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.